استاندال (1842-1783) علاقهای به نویسندگی نداشت، بیشتر دوست داشت زندگی کند تا راوی آن باشد. اولین رمان استاندال «سرخ و سیاه» است که آن را در چهلوسه سالگی مینویسد. هفت سال بعد رمان «لوسین لوون» را و در پنجاهوچهار سالگی «صومعه پارما» را مینویسد. این سه رمان که مهمترین رمانهای استاندالاند در حقیقت یک رماناند و آن رمان جوانی استاندال است؛ گویی استاندال بیش از چهل سال خود را تجربه کرده بود تا هیجاناتش را به صورت داستان انتشار دهد.
شخصیت اصلی «صومعه پارما» جوانی به نام فایریس دل دونگو است که مصمم است از دستور پدر راستگرای خود سرپیچی کند و راهی پرافتخار در پیش گیرد، برای این کار خود را از ایتالیا به فرانسه میرساند تا به ارتش ناپلئون بپیوندد که میخواست چهرهای آوانگارد از خود به جهان عرضه دارد، او کوشید در نبرد واترلو کنار ناپلئون بجنگد اما واترلو به نتیجه دلخواه نمیرسد، زیرا ناپلئون شکست میخورد و مقدمات بازگشت سلطنت و تبعید دائمی ناپلئون به جزیره سنت هلن مهیا میشود، بنابراین فایریس به میلان بازمیگردد، مدتی در قصر پدرخواندهاش مارکی دونگو زندگی میکند اما زندگی زیر سایه پدر ناممکن میشود و بعد از آن نزد عمهاش ژینای زیبارو میرود که به صورت زنی تنها در «پارما» زندگی میکند. پارما موقعیت منحصربهفردی دارد، در واقع جهان کوچکشده دنیای بزرگ است، استاندال تلاش میکند در رمان خود تصویری از یک امپراتوری را در پارما به نمایش درآورد که در آن دسیسه، جاهطلبی، میل به قدرت با همه خوششانسی و بدبیاریهای آن جریان پیدا میکند. فایریس که تا قبل از این جاهطلبیاش در عرصه نظامی و همراهی با ناپلئون به جایی نرسیده بود، این بار میکوشد «بخت» خود را در میدان پارما یا چنانکه استاندال میگوید صومعه پارما بیازماید.
فایریس دل دونگو، شخصیت ساختهوپرداخته استاندال در صومعه پارما نه آدمی واقعی و یا شخصیتی نمایشی و یا حتی تاریخی است بلکه چنانکه گفته شد خود استاندال است، استاندال نیز در 1799 از شهر خود گرونوبل به پاریس آمد و این همان سالی است که ناپلئون خود را امپراتور فرانسه معرفی کرده بود. استاندال هم همچون فایریس میخواست در کنار ناپلئون با دشمنان فرانسه بجنگد اما انگیزه واقعی او بیش از وطنپرستی خلاصشدن از قیمومت پدر بود. استاندال مانند فایریس به همان اندازه که به مادر عشق میورزید از «پدر» متنفر بود. اساسا بخشی از ماجراجوییهای استاندالی مانند فایریس و یا ژولین در «سرخ و سیاه» و… رهایی از جبر پدر بود، آنوقت آنان آزادتر میتوانستند به مصاف سرنوشت بروند. استاندال و شخصیتهای داستانیاش نمونهای آشکار از «عقده اودیپ»اند، به نظر نمیرسد حتی فروید بتواند بهتر از استاندال شرحی کامل از پدرکشی اودیپ و تبعات آن را تشریح کند. این بیشتر بدان علت است که استاندال بیش از آنکه نویسنده باشد، روانشناسی دقیق بود، آنهم در زمانهای که روانشناسی و حواشی پیرامون آن درباره روان انسان به صورت علم و یا حوزهای مستقل مطرح نبود.* استاندال از چیزهای خُرد و کوچک و معمول آغاز میکرد، او احساس را از هر تحرک کوچک و تمامی داستان را از هر حکایت کوتاه و انسان را از هر کلام کوتاه و موجز تشخیص میداد. برای استاندال اغلب پیش میآمد که کماهمیتترین چیزها و کوچکترین امور جزئی گاه بهاندازه بزرگترین اتفاقات میتوانست واجد اهمیت باشد، زیرا میدانست که مشاهدات جزئی در روانشناسی نهتنها مهم بلکه تعیینکنندهاند، از این نظر استاندال پدیدهای منحصربهفرد در ادبیات جهان بود، او پیشاپیش و قبل از ظهور ایدههای مدرن و پسامدرن باورهای کلی همچون اقتدار پدر و… را به چالش کشاند و دقیقا در همان هنگام که فیلسوفان و نویسندگان معاصر متأثر از «امر کلی» جهان را با سهولتی سحرآمیز توجیه میکردند و پاسخهایی نهایی برای حل این امور ارائه میکردند، این روانشناس که بعدها نویسندهای بزرگ شده بود با هوشیاری زودتر از موعدی دریافته بود که زمانه امور کلی و جهانشمول سپری شده است و آنچه بر روابط انسان حکمروایی میکند همانا مشاهدات کوچک و جزئی است که گاه حتی به حساب میآیند اما تبعات و نتایج غافلگیرکننده دارند تا بدان حد که سرنوشت او را تحت تأثیر قرار میدهد.
استاندال علیرغم میلش دورهای فشرده از سیاست را بهخصوص در رمان «صومعه پارما» به نمایش درمیآورد. مقصود از سیاست رئال، سیاست ملموس، معطوف به نتیجه است که فرد میکوشد موقعیت خود را در حیطه میدان فعالیتش ارتقا بخشد. موقعیت فرد استاندالی رهایی از تحکم پدر و به طور کلیتر شورش علیه دوکسا (Doxa) بهعنوان روند غالب و یا امور جهانشمول و کلی است، این شورش کاری پرریسک و خطر است که تنها به خواست و یا اراده فرد ربط پیدا نمیکند، بلکه تابع وقایع غیرقابلپیشبینی نیز هست. به همین دلیل استاندال میکوشد تا لحظه را دریابد. «درک لحظه» آنگونه که استاندال ارائه میدهد صرفا محاسبه عقلانی و یا به تعبیری سادهتر حسابوکتاب کردن نیست بلکه «در لحظه زیستن» نیز هست، آمیختن این دو یعنی «درک لحظه» و «در لحظه زیستن»، از شاهکارهای روانکاوانه استاندالی است. لازمه آن که آدمی در لحظه زندگی کند احساسات تهییجشده، فردیت اغراقشده و از منظر روانشناسی خودشیفتگی است، خودشیفته در بیشتر اوقات مملو از شور و هیجان است. فایریس در «صومعه پارما» و ژولین در «سرخ و سیاه» نمونههایی از شخصیتهای تهییجشده و خودشیفتهاند. آنها آنقدر در لحظه غرقاند که توجهشان به سایر امور کم و حتی به کمترین حد ممکن میرسد و دقیقا در چنین جو پراحساسی است که آماده کنش آنهم به صورت رادیکال میشوند. مقصود از کنش رادیکال بیتوجهی به تبعات کنش است. به نظر استاندال لحظهای که مملو از «حس» و «شور» باشد آن لحظهای است که ممکن نیست به عمل منتهی نشود. در اینجا مفهومی به نام اراده مطرح میشود، اراده از نظر استاندال دقیقا مطابق آنچه نیچه میگوید در اصل متکی بر شور و هیجان است، به بیانی دقیقتر شور و هیجان در لحظه موجب برانگیختهشدن فرد و تمرکز نیرو در اوست، در این صورت موقعیت فرد مانند فنری فشردهشده است که درآن نیرو آماده رهاشدن میشود تا تأثیرات خود را بر محیط پیرامون و یا به طور کلی سرنوشت که همان موقعیتهای پیشرو است، اعمال کند.
جهان استاندال جهان امکانات است، هر امکان میتواند موقعیتی برای فرد فراهم آورد، بنابراین فرد استاندالی میکوشد «بخت» خود را با هر امکانی گره بزند تا موقعیت خود را ارتقا دهد. آنچه در «امکانات» غیبت دارد، اخلاق است. فرد استاندالی بیش از آنکه به اخلاق بهمثابه یک امکان نیاز داشته باشد به لحظه، هیجان، اراده و البته «بخت» نیازمند است تا راه خود را بگشاید. داستانهای استاندال مضمونی سیاسی ندارند، او همواره از سیاست پرهیز میکرد اما مضامینی که او برای قهرمانان داستانیاش گرد هم میآورد، منظومهای سیاسی را به وجود میآورند که درنهایت به داستانهای عمیقا سیاسی منتهی میشود، شاید به همین دلیل گفته میشود اگر ماکیاولی میخواست داستان بنویسد، «صومعه پارما» را مینوشت.**
نویسنده: نادر شهریوری (صدقی)
پینوشتها:
*نیچه بهجز داستایفسکی خود را عمیقا وامدار استاندال میداند.
** نقل از بالزاک