با مرگ میلان کوندرا ادبیات جهان یکی از معدود چهرههای جهانیاش را از دست داد. مرگ کوندرا در نودوچهارسالگی باعث شد که نام او هم در کنار نام دیگر نویسندگان مطرح تاریخ ادبیات قرار بگیرد که جایزه نوبل ادبی به آنها تعلق نگرفت. آثار کوندرا از سالها پیش به فارسی ترجمه شده بودند و او در ایران نویسندهای کاملا شناختهشده به شمار میرفت. به مناسبت درگذشت کوندرا با کاوه میرعباسی درباره جایگاه و اهمیت او در ادبیات جهانی گفتوگو کردهایم و به ویژگیهای مهم آثارش پرداختهایم. میرعباسی، آنطور که در این گفتوگو میگوید، در سالهای ابتدای جوانیاش یکی از رمانهای کوندرا را به زبان فرانسه خوانده بود و در همان زمان تصمیم به ترجمهاش گرفته بود. این مربوط به دورهای است که از کوندرا هنوز اثری به فارسی ترجمه نشده بود. اما مهاجرت میرعباسی به قصد تحصیل باعث شد که ترجمه رمان «زندگی جای دیگری است» هیچگاه به سرانجام نرسد. این رمان البته سالها بعد از آن به فارسی منتشر شد. میرعباسی میگوید رمانهای کوندرا بهخصوص آثار اولیهاش چشماندازی تازه از ادبیات به روی او گشوده بود و دغدغه کوندرا با او باقی ماند تا اینکه اخیرا تصمیم گرفته ترجمه مجددی از یکی از مشهورترین آثار او به فارسی انجام دهد. البته میرعباسی عنوان این رمان را «سبکی توانفرسای هستی» انتخاب کرده و در آینده نزدیک، ترجمهاش از این اثر مشهور در نشر چشمه منتشر خواهد شد. میرعباسی در بخشی دیگر از این گفتوگو هم میگوید قصد دارد رمانی سهگانه بنویسد که در آن نیز ردی از کوندرا دیده میشود: «کوندرا بهطورکلی میانه خوشی با قهرمانی ندارد. اتفاقا اگر عمری باشد میخواهم سهگانهای بنویسم با مضمون قهرمان و باید بگویم یکی از جملاتی که در کتاب شوخی آمده خیلی بر من تأثیر گذاشته است. در این رمان در جلسه دادگاه آخرین نامه یکی از کمونیستها پیش از آنکه اعدام شود خوانده میشود و گفته میشود که او در این نامه قهرمانیاش را به شکلی اغراقآمیز و غیرانسانی به نمایش گذاشته. از قول راوی گفته میشود که من از خودم پرسیدم که چطور ممکن است یک آدم تا لحظه آخر مرگش هم نتواند با خودش روراست باشد و بخواهد ژست قهرمانی را تا لحظه آخر حفظ کند. این ژست قهرمانی گرفتن را یکجور تظاهر و عوامفریبی میبیند و این مضمونی بسیار جالب است. در رمانهای دیگری هم به شکلهای مختلف کوندرا به این مضمون پرداخته است. یعنی به طرز خیلی ظریف و هوشمندانه و غافلگیرکنندهای دست پرسوناژ را برای ما رو میکند و انگیزههای نهفتهاش را که حتی به ذهنمان هم خطور نکرده، نشان میدهد. به عبارتی اگر انگیزه پرسوناژی در داستان چند لایه داشته باشد، لایه زیرین رو میشود و این ظرافت اندیشه کوندرا را نشان میدهد که چگونه به پیچیدگیهای روان آدمها نفوذ میکند. در رمانهای اولیه کوندرا این ویژگی بیشتر دیده میشود و در رمانهای بعدیاش مفاهیم کمی انتزاعیتر میشوند و با مضامین فلسفیتری روبهرو میشویم. شاید یک دلیلش هم این باشد که با اقبال گستردهتری روبهرو شد و به شکل خاص خودش به مفاهیم ابدی و ازلی توجه کرد. مثلا در سبکی توانفرسای هستی میبینیم که در همان آغاز رمان، نقلقولی از مضمون رجعت مداوم نیچه آمده و انگار کوندرا قصد داشته از ورای یک رمان یا روایت، مضمون فلسفی پیچیدهای را هم مطرح کند».
برخی منتقدان معتقدند که ادبیات امروز جهان در مقایسه با رمانهای کلاسیک یا رمانهای دهههای ابتدایی قرم بیستم نزول کرده و امروز بهسختی میتوان رماننویسی را بهعنوان نویسندهای جهانی در نظر گرفت. مرگ میلان کوندرا به نوعی این نظر را دوباره به یاد آورد و با مرگ او ادبیات امروز جهان یکی از چهرههای مهمش را از دست داد. تا جایی که میدانم شما به آثار کوندرا علاقه زیادی دارید و تمام آثار او را خواندهاید و برای همین میخواهم از شما بپرسم که ارزیابیتان از آثار کوندرا چیست و آیا او را نویسندهای جهانی میدانید؟
برای پاسخ به این پرسش میخواهم ابتدا از آشنایی خودم با کوندرا بگویم تا به این واسطه به پرسش شما هم پاسخ داده باشم. زمانی که نوزده سالم بود، پیش از آنکه اثری از کوندرا به فارسی ترجمه شده باشد، یکی از دوستانم ترجمه فرانسه کتاب «زندگی جای دیگری است» را در اختیارم قرار داد و آن را خواندم. واقعا مجذوب این رمان شدم. یکسری از کتابها به صورت شخصی روی آدم تأثیر میگذارند. درمورد من یکی از کتابهایی که روی شخصیت، زندگی و دیدگاهم تأثیر گذاشت، همین رمان کوندرا بود. «زندگی جای دیگری است» را زمانی خواندم که هنوز برای تحصیل به کشوری کمونیستی نرفته بودم و در حقیقت این اولین رمانی بود که دریچهای به کمونیسم اروپای شرقی از دیدگاه ادبی به رویم گشود. در عینحال رمان از نظر تکنیکهای رواییاش هم بسیار درخورتوجه است؛ چون یکباره زاویه دید را به طور کامل تغییر میدهد. شاید بتوان گفت که شخصیت ژرومیل، که در این رمان شاعر است، خویشتن دیگر کوندرا هم بود که با دید طنز به آن نگاه کرده بود. در همان تابستانی که این رمان را خواندم «سرخ و سیاه» استاندال را هم خواندم. حالا این شاید استنباط شخصی من باشد؛ اما به نوعی شباهتی میان ژولین سورل و ژرومیل، شخصیتهای این دو رمان، میدیدم با این تفاوت که استاندال ژولین سورل را خیلی جدی میگیرد؛ درحالیکه کوندرا دائما پرسوناژ خودش را دست میاندازد. این نگاه طنزآلود و طعنهآمیز نسبت به شخصیتهای داستانی در آثار دیگر کوندرا هم کموبیش دیده میشود. حتی در جاهایی که پرسوناژی راوی اول شخص است، باز هم خودش را دست میاندازد. درعینحال ژرومیل شخصیتی خیالی خلق کرده به نام گزاویه و ماجراجوییها را به واسطه او انجام میدهد. تمام اینها مواردی بود که وقتی هنوز بیست سالم نشده بود، با خواندن این رمان چشمانداز تازهای به ادبیات به رویم گشوده شد و در قیاس با کتابهایی که تا آن دوره خوانده بودم، دیدگاه تازهای به من داد. دومین کتابی که از کوندرا خواندم، در حقیقت اولین رمان او یعنی «شوخی» بود که این نیز رمانی فوقالعاده است. طنز تلخ سرنوشت در این رمان بهخوبی روایت شده است. مردی با نام لودویک یان کارتپستالی برای دختری که دوستش دارد، میفرستد و محض خنده مینویسد زندهباد تروتسکی. او به خاطر همین موضوع گرفتار دادگاههای استالینیستی چکسلواکی میشود و به اردوگاه کار اجباری تبعید میشود و از تحصیل بازمیماند. بیحاصلبودن تلاشهای انسانی در این رمان و تعدادی دیگر از رمانهای کوندرا دیده میشود. در این رمان، لودویک یان میخواهد از کسی که باعث شده به زندان بیفتد، انتقام بگیرد. یعنی از دانشجویی که نان به نرخ روز خور است و در دادگاه علیهاش شهادت داده و بعدها هم کارهای شده است؛ اما با بهار پراگ این آدم هم پوست انداخته و از آدم حزبی دگماندیش به آدمی آزاداندیش تبدیل شده و درواقع با تغییر زمانه رنگ عوض کرده است. بقیه هم او را بهعنوان آدمی آزاداندیش ستایش میکنند. جنبه تلخ قضیه این است که لودویک یان برای انتقامگرفتن از این آدم با زن او رابطه برقرار میکند، نه به خاطر اینکه از این زن خوشش میآید؛ بلکه تنها به خاطر انتقامگرفتن؛ اما بعد متوجه میشود که این کار چه تلاش بیحاصلی بوده؛ چون این مرد به زنش اهمیتی نمیدهد و خودش با یکی از دانشجویان زیبایش ارتباط دارد. ادبیات و سینمای چکسلواکی با بهار پراگ دورهای درخشان را سپری میکنند و شکوفا میشوند. در سینما شخصیتی مثل میلوش فورمن در همین دوره حضور دارد و خود کوندرا نیز در همین ایام استاد جوان فیلمنامهنویسی در دانشگاه سینما بود و میلوش فورمن یکی از دانشجویانش بود. در مجموع کوندرا نویسنده بسیار بزرگی است که وسعت دید و بداعت نگاهش بسیار درخورتوجه است.
بسیاری معتقدند که به کوندرا باید جایزه نوبل ادبی داده میشد و بهویژه در سالهای اخیر چهرههایی نوبل ادبی را به دست آوردند که در مقایسه با کوندرا اهمیت کمتری داشتند. به نظرتان آیا باید به کوندرا نوبل داده میشد؟
یکی از بزرگترین بیانصافیهای تاریخ ادبیات این است که به کوندرا نوبل ندادند و از این بابت متأسفم. کوندرا نویسندهای جهانی بود که باید نوبل ادبی میگرفت.
آیا میتوان آثار کوندرا را در گونههای ادبی مشخصی دستهبندی کرد؟
فکر میکنم که نمیتوان کوندرا را در هیچ گروه ادبی خاصی قرار داد؛ چون هم به تاریخ توجه دارد و هم نگاهی هجوآمیز به محیطهای ادبی دارد و طنز ظریفی هم در آثارش وجود دارد. او بیپروا پرسوناژهایش را دست میاندازد؛ حتی آنهایی را که نظر مثبتی به آنها دارد. مثلا در رمان «زندگی جای دیگری است» که صحبتش شد، شخصیت نقاشی هست که سعی میکند همیشه چه در لباسپوشیدن و چه در رفتار بدل آندره برتون باشد. ژرومیل، شخصیت اصلی رمان، سر هیچوپوچ و به خاطر سوءتفاهم، نامزدش را به پلیس لو میدهد و این رمان یکی از نمونههایی است که به رابطه سوررئالیستها و حزب کمونیست پرداخته است. من به سوررئالیستها علاقه دارم و «نادیا»ی آندره برتون را هم به فارسی ترجمه کردهام. سوررئالیستها با حزب کمونیست در فرانسه ارتباط نزدیکی داشتند و یکی از نمونههای خیلی جالبی که این رابطه را به تصویر کشیده، در همین رمان «زندگی جای دیگری است» دیده میشود. سوررئالیستها علاقه داشتند که به شکل فعال با حزب کمونیست فرانسه در ارتباط باشند؛ اما آزاداندیشی سوررئالیستی و آزاداندیشی تخیل سوررئالیسم ابدا با دگماتیسم استالینیستی حاکم بر احزاب سازگار نبود و در این نقطه اصطکاک پیش میآمد. کمااینکه در همین رمان هم میبینیم که ژرومیل میگوید فلان موضوع را یک شاعر سوررئالیست هم مطرح کرده و مسئول حزبی میگوید غلط اضافه نکن، این را شاعر ملی خودمان مطرح کرده است. از این کنایهها در رمان خیلی دیده میشود. این رمان به حدی در من تأثیر گذاشته که بعد از گذشت حدودا پنجاه سال از خواندنش هنوز جزئیاتش را بهخوبی به یاد دارم. فکر میکنم این رمان را سال پنجاهوسه خوانده بودم.
چرا آن زمان این رمان کوندرا تا این حد بر شما اثر گذاشت؟
در جوانی معمولا احساس همذاتپنداری با شخصیتهای داستانی به آدم دست میدهد. اشاره کردم که در یک مقطع زمانی «زندگی جای دیگری است» و «سرخ و سیاه» را خواندم. زمان خواندن «سرخ و سیاه» با ژولین سورل احساس همذاتپنداری داشتم و وقتی رمان کوندرا را خواندم، دیدم اگر نخواهم خودم را جدی بگیرم، خیلی به ژرومیل نزدیکترم تا ژولین سورل. استاندال، سورل و آرمانهای او را خیلی جدی میگیرد و ژرومیل به نوعی ژولین سورل دیگری است که خالقش مدام دستش میاندازد. این ویژگی که میتوان آن را قهرمانشکنی نام گذاشت، در این رمان کوندرا بهوضوح مشاهده میشود. تمام بلندپروازیهای قهرمان رمان خودنمایی نامیده میشود یا پیچیدهاندیشیهایش به حساب مسائل جنسی گذاشته میشود. برای من این رمان کوندرا مسحورکننده بود؛ چون که نگاه تازهای به ادبیات در آغاز جوانیام نشانم داد. «شوخی» هم رمان درخشانی است و خوشبختانه اغلب آثار کوندرا هم به فارسی ترجمه شدهاند.
با علاقهای که به کوندرا داشتید، هیچ وقت وسوسه نشدید اثری از او به فارسی ترجمه کنید؟
من تا سالیان سال از ترجمه مکرر پرهیز داشتم و بههمیندلیل به سراغ هیچ اثری که قبلا به فارسی ترجمه شده بود، نمیرفتم. واقعیت این است که در همان نوزده سالگی بعد از اینکه رمان «زندگی جای دیگری است» را خواندم، شروع کردم به ترجمهکردنش و دو، سه فصل را هم ترجمه کردم.
از زبان فرانسه شروع کردید به ترجمهکردن؟
بله، آن موقع زبان دیگری هم بلد نبودم. میلان کوندرا هم در ایران اصلا شناختهشده نبود. بعد که به خاطر درس از ایران رفتم تا سینما بخوانم، کار رها شد و امروز فکر میکنم خوب شد که رهایش کردم؛ چون واقعا نمیتوانستم این رمان را درست به فارسی دربیاورم. سالها بعد که به ایران بازگشتم، خیلی از رمانهای کوندرا دیگر به فارسی ترجمه شده بودند و من هم آن زمان اعتقادی به ترجمه مجدد نداشتم؛ اما بهتازگی رمانی که در ایران با عنوان «بار هستی» ترجمه شده، دست گرفتهام و البته من عنوان دیگری برایش انتخاب کردهام. این رمان را براساس آخرین ویرایشش ترجمه خواهم کرد و نامش را «سبکی توانفرسای هستی» انتخاب کردهام که در نشر چشمه منتشر خواهد شد. این رمان مقداری فلسفیتر است و نگرشش جهانیتر است و البته در اینجا هم میبینیم که وقایع داستان به دوران بعد از بهار پراگ مربوط است. زمانی که دوباره تانکهای شوروی به چکسلواکی میآیند و دوره آزادی به سر میآید. هرچه پیشتر میآید، مفاهیم انتزاعیتر میشوند و کوندرا از محیط چکسلواکی دور شده و اگر اشتباه نکنم «جاودانگی» اولین رمانی است که به فرانسه نوشت. البته میدانیم که کوندرا دل پرخونی از مترجمان فرانسوی داشت و معتقد بود که آنها به خاطر ملاحظات ناشران در رمان دست میبرند و سبک نویسنده را عوض میکنند و آن را خوشخوان میکنند و از این مسئله ناراحت بود و این را در چند مصاحبه عنوان کرده بود. بههمیندلیل زمانی که به زبان فرانسه کاملا مسلط شد، تمام ترجمههای آثارش به فرانسه را بازبینی کرد. در خود این آثار هم قید شده که این ترجمههای بازبینیشده به گونهای است که انگار کوندرا آنها را به زبان فرانسه نوشته باشد. در سال 2020 آخرین ویرایش نهایی «سبکی توانفرسای هستی» منتشر شد که با ترجمه قبلیاش به زبان فرانسه تفاوت چشمگیری دارد.
از «سبکی…» فیلمی هم ساخته شده است. نظرتان درباره اقتباس سینمایی رمان چیست؟
فیلم خوبی است اما در حد خود رمان نیست و هنرپیشههای خیلی خوبی هم دارد. اما فکر میکنم که دشوار میتوان آثار میلان کوندرا را به فیلم تبدیل کرد اما بااینحال کارگردان در فیلم توانسته حق مطلب را ادا کند.
مهمترین آثار کوندرا را کدام رمانهایش میدانید؟ به «شوخی» و «زندگی جای دیگری است» اشاره کردید. نظرتان درباره دیگر آثارش چیست؟
شخصا به رمانهای اولیه کوندرا بیشتر علاقه دارم. به نظرم سیر صعودی کوندرا و آثار طراز اولش تا «جاودانگی» ادامه دارد. بعد از «جهالت» یک مقداری هم حجم کتابها کمتر میشود و هم سن کوندرا بالاتر رفته و انگار توش و توانش کم شده است. البته این را فقط در قیاس با خود کوندرا میگویم یعنی میلان کوندرا را با میلان کوندرا میسنجم نه با هیج نویسنده دیگری. ازاینرو اگر مثلا میگویم آثار جدیدترش درخشان نیستند باز هم کتابهای طراز اولی هستند اما مثلا در حد «سبکی توانفرسای هستی» و «شوخی» نیستند. شخصا «سبکی توانفرسای هستی» را بهترین اثرش نمیدانم و «شوخی» و «زندگی جای دیگری است» را آثار بهتری میدانم اما شهرت کوندرا برای عامه بیشتر به «سبکی توانفرسای هستی» مربوط است که رمان خیلی جالبی هم هست. این رمانش در واقع جهانیتر است و کمتر به یک مقطع تاریخی خاص مربوط است. البته این قضاوت را من نه فقط براساس معیارهای ادبی بلکه براساس میزان لذتی که آدم از یک رمان میبرد میگویم. میگویند رمانهایی هستند که خواندنشان لذت ناب به آدم میدهد و «زندگی جای دیگری است» و «شوخی» این حس را به من دادند. اگر ابژکتیو دوباره اینها را مورد بررسی قرار دهم میتوانم بگویم که این کمی پسند شخصی است و شاید به سن و سالی که این آثار را خواندهام هم مربوط باشد. بههرحال در مجموع به نظرم «جاودانگی»، «سبکی توانفرسای هستی»، «شوخی» و «زندگی جای دیگری است» بهترین آثار میلان کوندرا هستند. قدر مسلم کوندرا نویسندهای است که از خواندن هیچکدام از رمانهایش پشیمان نمیشویم.
علاقه به کوندرا و آثارش چقدر در داستاننویسی روی شما اثر داشته است؟
شاید در ضمیر ناخودآگاه تأثیر گذاشته باشد؛ مثلا من خیلی راحت میتوانم بگویم که یکسری تکنیکهای داستانی را از رمانهای اولیه یوسا یاد گرفتهام، چون بهطورکلی بارگاس یوسا تکنیکیتر است. اما در آثار کوندرا ظرایف بیشتری دیده میشود و بازنمایی پیچیدگیهای انگیزههای شخصی یکی از نقاط قوت کوندرا است. کوندرا بهطورکلی میانه خوشی با قهرمانی ندارد. اتفاقا اگر عمری باشد میخواهم سهگانهای بنویسم با مضمون قهرمان و باید بگویم یکی از جملاتی که در کتاب «شوخی» آمده خیلی بر من تأثیر گذاشته است. در این رمان در جلسه دادگاه آخرین نامه یکی از کمونیستها پیش از آنکه اعدام شود خوانده میشود و گفته میشود که او در این نامه قهرمانیاش را به شکلی اغراقآمیز و غیرانسانی به نمایش گذاشته. از قول راوی گفته میشود که من از خودم پرسیدم که چطور ممکن است یک آدم تا لحظه آخر مرگش هم نتواند با خودش روراست باشد و بخواهد ژست قهرمانی را تا لحظه آخر حفظ کند. این ژست قهرمانی گرفتن را یکجور تظاهر و عوامفریبی میبیند و این مضمونی بسیار جالب است. در رمانهای دیگری هم به شکلهای مختلف کوندرا به این مضمون پرداخته است. یعنی به طرز خیلی ظریف و هوشمندانه و غافلگیرکنندهای دست پرسوناژ را برای ما رو میکند و انگیزههای نهفتهاش که حتی به ذهنمان هم خطور نکرده نشان میدهد. به عبارتی اگر انگیزه پرسوناژی در داستان چند لایه داشته باشد لایه زیرین رو میشود و این ظرافت اندیشه کوندرا را نشان میدهد که چگونه به پیچیدگیهای روان آدمها نفوذ میکند. در رمانهای اولیه کوندرا این ویژگی بیشتر دیده میشود و در رمانهای بعدیاش مفاهیم کمی انتزاعیتر میشوند و با مضامین فلسفیتری روبهرو میشویم. شاید یک دلیلش هم این باشد که با اقبال گستردهتری روبهرو شد و به شکل خاص خودش به مفاهیم ابدی و ازلی توجه کرد. مثلا در «سبکی توانفرسای هستی» میبینیم که در همان آغاز رمان یک نقل قولی از مضمون رجعت مداوم نیچه آمده و انگار کوندرا قصد داشته از ورای یک رمان یا روایت مضمون فلسفی پیچیدهای را هم مطرح کند.
کوندرا تا را چه حد میتوان نویسندهای پستمدرن دانست؟
در «جاودانگی» کاملا با رمانی پستمدرن روبهروییم و در «سبکی…» هم کموبیش همینطور است. اما کارهای اولیهاش و بهخصوص دو رمان «زندگی جای دیگری است» و «شوخی» رمانهایی کاملا رئالیستیاند. «شوخی» رمانی است با چند راوی اما اثری رئالیستی است. در «زندگی جای دیگری است» نوآوریهای تکنیکی به کار برده که قرابتهایی با رمان پستمدرن در آن دیده میشود اما درعینحال این نیز در نهایت رمانی رئالیستی است. در این رمان تمام داستان از سوی شخصیت ژرومیل روایت میشود و بعد در آخر میگوید حالا میخواهم داستان را از زاویه دیگری تعریف کنم و اینجا پرسوناژ مرد چهلساله را وارد میکند. اینجاست که متوجه میشویم واقعیت چقدر برخلاف تصور ما بوده و به این ترتیب پرسوناژ ژرومیل بینهایت مضحک جلوه میکند. این شخصیت شاعر است و ذهنیت شاعرانهای دارد که در نوجوانی مقداری بچهگانه هم هست و کوندرا انگار خواسته چنین نگاهی را به دنیا دست بیندازد و تهیبودن شخصیت داستان را آشکارا میبینیم. مرگش هم همینگونه است و از مرض خیلی سادهای در جوانی میمیرد. کمتر رمانی دیدهام که نویسنده به پرسوناژش اینقدر سخت بگیرد و فکر میکنم این نگاهی بوده که کوندرا به جوانی و خامخیالیهای آن دوران خودش داشته و خواسته اینگونه آن باورهایش را دست بیندازد و این یکجور انتقام شخصی هم هست. اینها نکاتی بود که وقتی در آغاز جوانی رمان را خواندم مدام با تعجب میگفتم راست میگوید. نکته دیگر هم این است که همیشه برای آدمهایی که میتوانند خودشان را جدی نگیرند خیلی احترام قائلم و میلان کوندرا دقیقا از گونه این نویسندهها است که اصلا خودش را جدی نمیگیرد و آدمهایی که خودشان را جدی میگیرند خیلی خوب دست میاندازد. این در حاشیه تمام فضایل و ارزشهایی است که در رمانهایش نهفته است.
کوندرا از جمله نویسندگانی بود که درباره رماننویسی هم نوشته است و «نظریه رمان» او به فارسی هم ترجمه شده است. نظرتان درباره آن چیست؟
قدر مسلم میلان کوندرا را در مقام منتقد شاید نتوان در جایگاه بزرگترین منتقدها و نظریهپردازان رمان قرار داد اما بههرحال او نویسندهای است که نظراتش درباره رمان اهمیت دارد. عقیده کلی من بر این است که معمولا رماننویسان وقتی نظریه رمان مینویسند، تا مقدار زیادی تجربیات شخصی خودشان را وارد کار میکنند و نمیتوانند بیطرفی آدمی مثل اومبرتو اکو را داشته باشند. البته اومبرتو اکو هم بعدا رماننویس شد اما پیش از آن نظریهپرداز بود. اما نویسندههای دیگری مثل موراکامی که «حرفه نویسنده» را مینویسد در واقع از تجربیات شخصی خودش میگوید. اینها آثار ارزشمندی هستند به خاطر اینکه خیلی موارد را به آدم یاد میدهند اما در عین حال اگر بخواهیم از جایگاه نظری صرف به این آثار نگاه کنیم شاید کارهای طراز اولی نتوان به حسابشان آورد.
به نظرتان کوندرا بیش از همه تحت تأثیر چه نویسندگانی بود؟
فکر میکنم از خیلیها تأثیر گرفته بود. تصور میکنم دیدرو یکی از کسانی بود که تأثیر زیادی روی کوندرا داشت و باز تصور میکنم از لارنس استرن و «تریسترام شندی» تأثیر گرفته است. بهطور دقیقتر اگر بخواهم بگویم از خود این رمان و نه لارنس استرن تأثیر گرفته است چون «تریسترام شندی» حتی برای همین امروز هم خیلی رمان پستمدرنی به شمار میرود. طنزی که در روایت رمان وجود دارد فکر میکنم تأثیر زیادی روی کوندرا داشته است.
نظرتان درباره ترجمههای فارسی کوندرا چیست؟
فقط آنها را تورق کردهام و به این خاطر نمیتوانم نظر دقیقی بدهم
پیام حیدرقزوینی
روزنامه شرق
test