1
«بچه گریه میکرد و زن نان را می دوخت. نانِ کامل را داد دست بچه و به او گفت ساکت شود بچه نان را نصف کرد و دوباره زد زیر گریه. اینجا بود که مادر پسرش را کشت.» از این روایت های هولناک در دروازه خورشید زیاد می بینید. داستان هایی که علیرغم ظاهر هزار و یکشبیشان کسی را خواب نمیکنند. داستانهایی که تن به تعریف نمیدهند، تن به توصیف. توصیف سردر گمی کلماتی است که راهی به معنا ندارند، هر کلمه به کلمه دیگری دلالت دارد و همین معنا را ناممکن میکند. «وقتی کلمه پیدا نمیکنیم دروغ میگوییم آخر کلمهها به چیز مشخصی دلالت نمیکنند». معنا در کلمه نمیگنجد هرچند معنا در همین کلمات است. معنای همین زندگی، همین شکلی که در دروازه خورشید، شکل زندگی است. خوری از خلال کلمات چیزی را بیان میکند که بیان نمیشود، چیزی که به بیان در نمیآید اما گفتنش در همین بیان ناپذیری است. داستان همین است. انگار معنایی در کار نیست. دروازه خورشید از این نظر بی معناست. با چیزی در واقعیت تطابق ندارد. بازنمایی چیزی نیست. چیزی را خلق می کند که نمی شناسیم. «به نظرت می توانیم وطنمان را با این حکایت مبهم بسازیم؟ اصلا چرا باید بسازیمش…». داستانش را نمی شود تعریف کرد. باید به دوشش کشید و زیر و بم ها و ضرباهنگ کند و تندش را به جان خرید. فکر نمی کنم به این سادگی ها به نقد تن بدهد. سرشت خلاقیت همین است در قالبی که از پیش معین باشد نمی گنجد. لازم هم نیست. کلمات خودشان پر میکشند و پر پیچ و تاب از این سر به آن سر راه می گیرند و رویداد روبرویت بی هیچ تکلفی می نشیند و زل می زند به همه داستان هایی که تا اکنون بیخ گوشت زمزمه شده است. درد از خلال کلمات توی تنت می دود. دردی که پیدا نیست.
2
توصیف دروازه خورشید و ظرافت های پر پیچ و تابش کار دشواری است. حتما چیزی از دست می رود. چیزی از کار می افتد که فقط با خود داستان کار می کند، با فرمی که محتوا را پس می زند و با محتوایی که تن به بازی فرم نمی دهد. برای فهمیدنش باید با آن مواجه شد. انسجام از پس پریشانی بیرون می زند. پریشانی داستان هایی که انگار عمل نمی آیند، فقط هستند. فرم داستان خوری همین است. اول ندارد، ادامه است، آرزوی دیرینی که تحقق می یابد. هیچ داستانی اول ندارد. تکه ای از جهان، تکه ای از زمان، هزار تکه از یک زمان و یک تکه از هزار پاره یک مکان. هزار و یکشبی نیست، آدم را نمی خواباند. انگار مرگ توی تمام لحظه ها موج می زند، توی تن ابوابراهیم، در تن تکه تکه شده شمس، «شمس برای من نمرده، وقتی جنازه تکه پاره می شود مرگ خودش را مخفی می کند. کاش مرده بود ولی نمرد و من نمی توانم زن دیگری را دوست داشته باشم… تو وقتی زنت مرد مردی اما من زنم زنم نبود زن مرد دیگری بود و وقتی مرد بویش تسخیرم کرد…». بوی زندگی از جان تکه پاره ها مثل حرارتی تند بیرون می زند. این داستانی است که خلیل می گوید داستان مرگ انگار. اما مرگی که سخت و پر طنین زندگی می کند، روی تختی که به ابدیت وصل است. دکتر که زیاد هم دکتر نیست مدام داستان می گوید. تمام داستان هایی که از سر محتضر یا به عبارت دیگر از سر فلسطینش گذشته. این حکایتها روایت میشوند تا یونس در تاریکی مرگ محو نشود. از این منظر دکتر خیلی هم دکتر است، با مرگ مواجه میشود و ناامیدی را پس میزند. او هنوز به زندگی بدهکار است، به زندگی کردن. برای همین مرگ بوی زندگی میدهد حتی در تلخترین روایتها. دروازه خورشید دروازه زندگی است اما از گذرگاه مرگ میگذرد. خوری توده مرگ را در دهان میگذارد و مثل گوشت زندگی آن را میجود. آرام و خفیف. بی اینکه ولعی از خودش نشان بدهد.« گوشت خام را میجوید و شروع میکرد به درست کردن مقلوبه. ماهی یکبار وقتی ماشین تدارکات میرسید مقلوبه میخوردیم و ابو احمد گوشت خیلی زیادی میگذاشت روی برنجی که با بادمجان و گل کلم پخته بود. آن وقت همه نیروهای پایگاه در گوشت انقلاب غوطهور میشدند.».
تنها چیزی که از فرم داستان به نظرم میآید همین محتواست. محتوایی که دست و پنجه فرم را میگیرد و هر جا که خواست پهنش میکند. به همین دلیل از فرم داستان و جریانهای نقد ادبی حرف زدن جریانی را که زنده و روشن در تن و جان داستان جاری است مختل میکند.
3
«آدم کشورش را مثل زبانش به ارث میبرد. چرا از میان همه ملتهای دنیا فقط ماییم که باید هر روز وطنمان را اختراع کنیم و اگر نکنیم همه چیز از دست میرود و وارد خوابی ابدی میشویم.»
درباره محتوای دروازه خورشید میشود از فلسطین گفت، شاید فقط از فلسطین. فلسطین روح جهانی است که جسمش را به مرگ مغزی سپرده است. از این نظر فلسطین زندگی است. همان زندگی نصف و نیمه ای که روی تخت بیمارستان، عفونت های بیماری همه جوارحش را به دندان گرفته اند. داستان فلسطینِ منجمد 1948و مکرر سال های بعد، در سطور این کتاب از نو خودش را می زاید، از نو در مقابل چشمهای هاج و واج خواننده روایت می شود. چیزی که شبیه هیچ داستان دست و زبان خورده ای نیست. جادوی ادبیات تن مرده این مفهوم مقرر را زندگی می بخشد. همه کلمات دوباره جان می گیرند. اشغال، مقاومت، ظلم و آوارگی، تردید، اردوگاه و کشتار مشکوکند. بر تن رسانه زار میزنند. از رسانه های پر طمطراق مثلا آزاد تا همین پست و عکسهای همسوی خواب گرفته. انگار کلمات به هنگامه حادثه نمی رسند. پیر و فرتوت و از پا افتاده اند، فقط ناله مرگ سر می دهند. با لباسهای اتو کشیده و صورتهای پر تکلف و شعارهای بیحال. حتی از کلمه بودن خسته اند. دریغ از جرعه ای زندگی. دروازه خورشید را که ورق ورق کنی اما نور ظهر روشن و تازه توی کلمات نفوذ می کند. همه چیز جان می گیرد، حلقه می زند، به خود می پیچد و زنده می شود. از دریچه چشمهای راوی که نگاه کنی فلسطین روی پای خود می ایستد و نگاهت می کند. زندگی با درد و تجربه ای که درد و تجربه هست اما خود زندگی است. فارغ از مرثیه های پر تکلف و داستان های شل و ول، فلسطین دیگر فقط کلمه نیست. مفهومی است فراسوی مرز و ماله کشی. جان می گیرد، مثل خیابانی که در هیاهویش قدم می زنی. آدمها همین آدمها می شوند. همین آدم های اردوگاه. آدم هایی که هنوز زنده اند. مبارزه شاید همین باشد. مبارزه شهادت زنده ای است که زندگی از حرم چشمانش بیرون می زند. فلسطینِ دروازه خورشید فارغ از همه داستان های کهنه و خشک و عبوسی که شنیده ایم، لاقل برای ما که این مفهوم را از پیش برایمان قاب گرفته اند، دیگرگونه پدیدار می شود. اشغال شده اما زنده، چشم در چشم حادثه. درد شکستن گرده در جانش می پیچد اما صدایش صدای زندگی است. «تن· تاریخ ماست آقا، در تنِ متلاشی ات به تاریخ نگاه کن و بگو بهتر نیست بلند شوی و مرگ را از خودت بتکانی؟» تصویرهایی که خوری آفریده است روایت صلب و سخت پیشین را به باد فراموشی می سپارد و چیزی را در مقابل چشمان زاویه دار ما روشن می کند که پیش از این باورنمی کردیم.
4
«می ترسم از تاریخ فقط با یک روایت، [من میگویم دو روایت]، تاریخ دهها روایت دارد. اگر در روایت واحدی منجمد شوی فقط به طرف مرگ هدایت میکند.» تاریخ و رسانه را کنار بگذارید همین فلسطین را، همین لبنان را بخوانید. قهرمان فلسطین بر تخت فراموشی در حال اغماست. جان حکایت در تنش رسوخ میکند. دکتر هم دکتر نیست، راوی حکایتی است که در شبهای بیابان سرزمین مادری جریان دارد. شکسته و زنده. روایت عشق و همآغوشی، حکایت مردان و زنانی که به مرزهای تازه تن نمی دهند، به هیچ مرزی تن نمی دهند. زن حفره ای است که در پهلوی مرد خالی مانده و مرد توده ای که در موج های بی نهایت زن محو می شود. «همانجا… فهمیدی که زن از مرد برتر است، چون تنش عضوی است که مرد نداردش و چون تا بینهایت موج بر می دارد.» برای باطل کردن این طلسم هفتاد ساله باید از همین مرزها از بند همین مفاهیم خسته و رنجور و بیحال عبور کرد. دروازه خورشید رو به امکانهای تازه گشوده است، برای برملا کردن حقههای حاکمان قدرتزده و مصلحتاندیشِ خاموشی گرفته، آنها که فقط ادای بیداری را در میآورند.
5
کاری که نرگس قندیل زاده با داستان خوری کرده ترجمه نیست همان خلق است. روایت برگرده کلمههای آشنا مینشیند و محزون و جاری، شوخ و بی تکلف، پر ظرافت و تودرتو پیش میرود. خوری خود چشم براه کلمات است تا به زبان فارسی سخن بگویند و به تعبیر خودش به زبان فارسی زندگی کنند. با جانی که قندیل زاده به آنها بخشیده است. به گمان من دروازه خورشید دست کم برای خواننده فارسی زبان دو نویسنده دارد خوری و قندیل زاده.
هوشمند مشایخی